جدول جو
جدول جو

معنی محسوس شدن - جستجوی لغت در جدول جو

محسوس شدن
سهشیدن درک شدن توسط یکی از حواس: گرز ها و تیغها محسوس شد پیش بیمار و سرش منکوس شد، (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
محسوس شدن
حس شدن، ادراک شدن، دریافتن، احساس شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَ کَ دَ)
مدروس گشتن. مدروس گردیدن. متروک و بی رونق شدن. از رواج افتادن وفراموش گشتن: و آن حکم و مواعظ... خود مدروس شود. (کلیله و دمنه). رجوع به مدروس گشتن شود
لغت نامه دهخدا
ور تکیدن پر وندیدن، باز داشته شدن، هنجمان شدن محاصره شدن احاطه شدن، باز داشته شدن، باجرای حج دسته جمعی توفیق نیافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسوخ شدن
تصویر منسوخ شدن
بر افتادن نیست شدن، باطل گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسوم شدن
تصویر موسوم شدن
نشان کرده شدن، داغ نهاده شدن: (طریق خلاص و مناص از خصمان بی محابا ما را همین است که بداغ بندگی تو موسوم شویم) (مرزبان نامه . . 1317 ص 173)، شناخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملسون شدن
تصویر ملسون شدن
دروغگو خوانده شدن: (و بنزدیک ارباب براعت بزبان شناعت ملسون نشوم) (المعجم. چا. دانشگاه 20)، توضیح مرحوم بهار} ملسون {را در عبارت فوق از ماده لسان و بمعنی زبانزد گرفته (سبک شناسی 30: 2) ولی این معنی در عربی نیامده و در حاشیه المعجم همان صفحه بمعنی دروغ گو و زبان بریده یاد شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکسور شدن
تصویر مکسور شدن
برخه دار شدن برخگی شکسته شدن، کسر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ور افتادن بر افتادن، کهنه شدن، ناپدید شدن، دیوانه شدن کهنه شدن، بی رونق شدن فرسوده شدن، ناپدید شدن، دیوانه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ز بهریدن بی بهره شدن باز داشته شدن از خیر و فایده بی نصیب شدن: و طایفه ای که فهم ایشان از ادراک علم عربیت قاصر و عاجز بود از فواید آن محروم و مایوس می شدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسوس کردن
تصویر محسوس کردن
سهشاندن، آشکار کردن مورد حس و درک کردن، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشور شدن
تصویر محشور شدن
گرد آمدن باکسی
فرهنگ لغت هوشیار
جادو شدن، فریفته گشتن جادو شدن سحر زده شدن: چنان مسحور زیبایی او شده بودم که حال خود را نمی فهمیدم، فریفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بهره مند شدن تمتع بردن: و جمهور اهل قلم از مطالعه آن محظوظ و بهره مند شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسوس شدن
تصویر موسوس شدن
بوسوسه افتادن بهوس افتادن: (لب از ترشح می پاک کن برای خدا که خاطرم بهزاران گنه موسوس شد) (حافظ. 113)
فرهنگ لغت هوشیار
فرمانبردار شدن: پس حواس چیره محکوم تو شد چون خرد سالار و مخدوم تو شد، (مثنوی)، مغلوب شدن (در مناظره و غیره)، مغلوب شدن در دادگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسوب شدن
تصویر محسوب شدن
بشمار آورده شدن بحساب درآمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبوس شدن
تصویر محبوس شدن
زندانی شدن حبس شدن زندانی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
نومید شدن امید بر گرفتن نا امید گردیدن نومید شدن: محمود را آبله بر آمد... پس بر کیارق را نیز آبله بر آمد چندانکه از حیات او مایوس شدند
فرهنگ لغت هوشیار
باز داشت شدن باز داشت شدن زندانی شدن: و مستی را از آن سکر گویند که فهم فرو بندد بر صاحب خرد و عقل محتبس شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجوب شدن
تصویر محجوب شدن
محجوب گشتن: پنهان شدن رو نشان ندادن پنهان شدن پوشیدن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشور شدن
تصویر محشور شدن
((~. شُ دَ))
گرد آمدن با کسی (کسانی) در روز قیامت، معاشر شدن
فرهنگ فارسی معین
انس گرفتن، اخت شدن، عادت کردن، آمخته شدن، خوگر شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ازرواج افتادن، نامتداول گشتن، از بین رفتن
متضاد: باب شدن، متداول گشتن، لغو شدن، ملغا شدن، باطل شدن، نامعتبر شدن، از اعتبار افتادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واردشدن، وارونه شدن، برعکس شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سحرشدن، جادو شدن، فریفته شدن، مجذوب شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متداول شدن، رایج شدن، ترویج یافتن، معمول شدن، باب شدن
متضاد: منسوخ شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احاطه شدن، حصاردار شدن، دیوارکشی شدن، حصار کشیدن، محاصره شدن، اسیر شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناامیدشدن، نومید گشتن، دل سرد شدن، وازده شدن، محروم شدن، ناکام گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی نصیب شدن، محروم گشتن، بی بهره ماندن، نامراد شدن
متضاد: بهره ور شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حبس شدن، زندانی شدن، توقیف شدن، بازداشت شدن، بندی شدن
متضاد: آزاد شدن، مرخص شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بهره ور شدن، بهره مند شدن، متمتع شدن، برخوردار شدن، حظ کردن، حظ بردن، لذت بردن، خشنود شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزه کار شناخته شدن، داد باختن، دادباخته شدن، محکوم گشتن، مقصر شناخته شدن، مغلوب شدن
متضاد: حاکم شدن، مقهور شدن
متضاد: پیروز شدن، مجبور شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شمرده شدن، به حساب آمدن، به شمار آمدن، قلمداد شدن، تلقی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قابل لمس شدن، قابل درک شدن، ادراک پذیرشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد